نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
سخن این گفتار در باب یکی از لطیفترین و در عین حال غامضترین روایتهای عرفان اسلامی است: حکایت شیخ صنعان در منطق الطیر عطار. این قصه، در مرز بسیار دقیق نسبت میان شریعت و طریقت منزل دارد و نمیدانیم عطار با ذکر این حکایت در بیان غلبه طریقت بر شریعت است (با افعال شریعتگریزِ شیخ در متن عاشقیِ جنونوارش) یا غلبه شریعت بر طریقت (با بازگشت نصوحوارِ شیخ به دامان رسول شریعت) یا در پی بیان ظریفهای دقیق که شریعت پیش از درک طریقت، بنیان مرصوص و مستحکم ندارد لیک پس از آن، هم شریعت به حقیقت بر جان مینشیند و هم طریقت، نسبتی با حقیقت می یابد. این گفتار با پیجویی جایگاه حکایت شیخ صنعان در متن هجرت مرغان، به دنبال پاسخ به نکته فوق است.
***********
عطار، داستانِ شگفت شیخ صنعان را در کدامین بخش از ابواب منطقالطیر مورد توجه قرار داده و چرا؟ تعیین جایگاه این قصه، عامل مهمی در کشف باطن قصه و کشف مراد شیخ بزرگ نیشابور است و اگر این کشف روی ندهد همچنان در درک لُب و مغز این قصه ناتوانیم، زیرا نمیدانیم حقیقتاً این حکایت تجلیل و تکریم بیحد وحصر حضرت عشق است یا نفی و سرکوب آن؟ شیخ صنعان به حقیقت، عاشقی کرد یا در دام ابلیس گرفتار آمد؟ علیرغم تمامی مباحث و روشنگریها و شرح و حاشیهها بر این حکایت، به نظر میرسد نیّت عطار همچنان در پس پرده ابهام و ایهام قرار دارد. این گفتار سعی دارد نیّت دقیق عطار را با ابتناء به تعیین دقیق مکانت قصه در کلیت متن منطقالطیر به دست آورد. به نظر میرسد این روش در ادراک نیّت حقیقی مؤلف، به ثواب نزدیکتر و در درک باطن قصه، مفیدتر باشد. در این طریق ضروری است ماجرا را از آغاز منطقالطیر مورد توجّه قرار دهیم. مرغان جهان، مجتمع میشوند و بر وجود و ضرورت حضور شاهی که آنان را سَرور باشد و مملکت وجودشان را نظم و ترتیب بخشد، اتفاق میکنند. هُدهُد که پیک غیب است و بَرید حضرت دوست (ملهم از نقش هدهد در قرآن) و صاحب اسرار و همنشین رسولان، با آنکه عالم را بسیار گردیده و قاصد رسولان بوده و با سلیمان و امثال سلیمان اطراف و اکناف عالم را درنوردیده و لاجرم پادشاه مرغان را به معرفت شناخته اما به انفراد، توان بار یافتن به بارگاه حضرت او را نیافته. از مرغان میخواهد با او همراه شوند تا به لقای حضرت دوست بار یابند. هدهد ابتدا صفات سیمرغ یا سلطان طیور را باز میگوید و در این بیان از احادیث و روایات در توصیف سیمرغ بهره میبرد. همچون «أَنَّ لِلَّهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى سَبْعِینَ أَلْفَ حِجَابٍ مِنْ نُورٍ وَ ظُلْمَهٍ لَوْ کُشِفَتْ لَأَحْرَقَتْ سُبُحَاتُ وَجْهِهِ مَا دُونَهُ» در این بیت: صد هزاران پرده دارد بیشتر هم ز نور و هم ز ظلمت پیش در در دو عالم نیست کس را زهرهای کو تواند یافت از وی بهرهای شرح هدهد از مقام بیمثال سیمرغ به روایت عطار بسیار جذاب و دلکش است: هیچ دانایی کمال او ندید هیچ بینایی جمال او ندید در کمالش آفرینش ره نیافت دانش از پی رفت و بینش ره نیافت قسم خلقان زان کمال و زان جمال هست اگر بر هم نهی مشتی خیال لکن هدهد شرط بار یافتن به بارگاه این حضرت بیمثل و مثال را مردی و مردانگی میداند: مرد میباید تمام این راه را جان فشاندن باید این درگاه را این سیمرغِ سدرهنشین که بنا به روایت فوقالذکر همان پروردگار عالمیان است با حکایتی از اساطیر بلند ایرانی و با روایت حکیم نامداری چون ابوالقاسم فردوسی، تا حدودی تنزّل مییابد شاید عطار در پی آن است سیمرغِ بلندمرتبه حکایتش را نزدیک ساخته و ادراک او بر جان مخاطب را سهلتر سازد. شاید نیز در پی استعلای سیمرغ اساطیر است. این حکایت حضور سیمرغ در چین است (به یاد آوردن داستان آوردن درخت گز از چین برای رستم تا به وسیله آن اسفندیار را از پا درآورد) و افتادن پری از او در نگارستان چین که سبب ظهور دو ویژگی بارز در آن اقلیم شد. اول؛ مکانت علم و حکمت یافت، چنانکه پیامبر اکرم (ص) با بیان «اطلبوا العلم ولو بالصین» آنجا را منزل علم خواند و دوم؛ اشاره به قدرت چینیان در نقاشی و نگارگری. به زعم عطار، چین این دو صفت بارز را از بال گستردن سیمرغ بر چین و گذر از آن اقلیم و افتادن پری از پرهای او بر این سرزمین دارد. آن پر اکنون در نگارستان چین ست اطلبوا العلم و لو بالصین ازین ست و نیز استفاده از کلمه نگارستان که اشارهای تلویحی و هوشمندانه به جایگاه عظیم نقاشی و نگارگری در چین است. هدهد چنان از صفات و عظمت سیمرغ سخن میگوید که شوق عظیم زیارت بر جان مرغان مینشیند اما چون سفر آغاز میشود عذر و بهانهها نیز رخ مینمایاند. اولْ بهانهجوی عذرطلب، بلبل است. بلبل، عاشق روی گل است و روایتگر عشق عشاق و علت زاری نی و زبور خوانِ دیوانِ عشق و غوغاگر گلستان و مستغرق در عشق گل و محو مطلق در او و لاجرم غافل از وجود خویش: من چنان در عشق گل مستغرقم گز وجود خویش محو مطلقم فلذا بنا به عشقبازی با گل، توان بار یافتن به بارگاه حضرت سیمرغ را ندارد: طاقت سیمرغ نارد بلبلی بلبلی را بس بود عشق گلی هدهد این بهانه را چنین پاسخ میهد که گل گرچه صاحب جمال است اما «حُسن او در هفته میگیرد زوال» و البته این زوال در عشقِ حقیقی راه ندارد. گویی هدهد میخواهد به بلبل بفهماند عشق به گل، عشق به صورت است نه ذات، مجاز است نه حقیقت، زوال پذیر است نه مانا. پس حکایتی میآورد از دختر شهریار. پادشاهی، دختری بسیار زیبا و صاحب جمال داشت. از قضا درویشی، ناظر روی زیبای این دختر شد و دل و دین به یکباره باخت. دختر چون عشق این درویش بینوا را دید، متحیّر از سادهلوحی او که عاشق دختری چنان گشته، خندهکنان از کنار او گذشت. لیک درویش این خنده از روی شیطنت دختر را لبیک عشق خود خواند و بیقرار و مضطر و شیدا در اظهار عشق کوشید. دختر در نهان درویش را به سوی خود خواند و گفت چگونه جمع چون توئی با من ممکن است؟ همراهان من قصد کشتنت را دارند جان خویش بردار و برو. درویش میگوید صد هزاران جان همچون منی نثارِ روی جاودان تو باد. من جان فدای عشق میکنم اما سؤالی دارم اگر مرا این چنین از خود میرانی پس چرا آن روز به رویم خندیدی؟ دختر به خنده میگوید: گفت چون میدیدمت ای بیهنر بر تو میخندیدم آن ای بیخبر بر سر و روی تو خندیدن رواست لیک در روی تو خندیدن خطاست این بگفت و رفت از پیشش چو دود هرچه بود اصلاً همه آن هیچ بود کنایه از اینکه عشق بلبل به گل، گذرا و بر هیچ در هیچ است. هدهد به بلبل گفته بود به عشق گل، غرّه نگردد زیرا گل عاشقیاش را به سخره میگیرد و به جد نمیانگارد. خنده گل گرچه در کارت کشد روز و شب در ناله زارت کشد در گذر از گل که گل هر نو بهار بر تو میخندد نه در تو، شرم دار بهانهگیر بعدی، طوطی است. سبزپوشی که سبزیاش را از خضر میداند و خویش را بهرهمند از آب حیات او. لاجرم: من نیارم در بر سیمرغ تاب بس بود از چشمه خضرم یک آب. هدهد او را نیز به عتابی تند سرزنش میکند که ای ز دولت بینشان، مرد این راه نهای، زیرا دوستی جان را بر جان فشانی در راه حضرت دوست ترجیح دادهای. حکایتی شگرف و شگفت، نقد هدهد نه بر طوطی که حتی بر حضرت خضر است. خضر با دیوانهای مواجه میشود و از او میپرسد مایلی در طی طریقت، یار و همراه من باشی؟ دیوانه پاسخ میدهد خیر! زیرا تو در طلب آب حیات بودی و از آن نوشیدی تا جانت را نگهداری، لیک من هر روز دهها جان میفشانم در طریق حضرت دوست. طاووس زرنگار، مرغ بهانهگیر بعدی است. وی خود را جبرئیل مرغان و نقش بسته به دست نقاش غیب میخواند. رانده شدهای از بهشت که مار بدسرشت عامل اخراج او از بهشت شد. اینک نیز جز بازگشت به بهشت نیت دیگری ندارد. طاووس قصد بهشت را دارد نه سیمرغ. هدهد در ازای قرب حضرت سلطان، طلبِ منزل کردن حتی اگر بهشت باشد را مکر نفس میشمارد و طاووس را به بار یافتن به بارگاه حضرت حق میخواند نه جناب نعیم او: حضرت حق هست دریای عظیم قطره خرد است جنات النعیم. آن که توان راه یافتن به دریا را دارد چرا به شبنمی دل خوش کند؟! هدهد طاووس را به طلب کل میخواند تا سودای حقیر جزءطلبی را از جانش بشوید: گر تو هستی مرد کل، کلی ببین کل طلب، کل باش، کل شو، کل گزین باز حکایتی دیگر شرح لطیف و تمثیلی این معناست: شاگردی از استاد خود پرسید: چرا آدم از بهشت بیرون شد؟ پاسخ استاد نغز و عالی است. آدم چون در فردوس فرود آمد هاتفی ندا برداشت آنکه در هر دو جهان، جز ما گزیند و جز به ما دل بندد هر آنچه را که برگزیده، به مُهر زوال از او میستانیم. جای باشد پیش جانان صد هزار جان بیجانان کجا آید به کار؟ مرغابی (بط) مرغ دیگر است، مرغی پاک وجود، دائمالغسل یا هر لحظه در حال تطهیر خویش، زاهد مرغان، اما بهانهجو که بیآب هرگز توان زیستن ندارد. هدهد، بط را نیز به نقدی آتشین تنبه میدهد که دل به آبی خوش داشتهای چنان که آبروی خود بردهای، آب از برای ناشسته رویان است و تو ناشسته رویی که دائم طلب آب میکنی. حکایت خیالین بودن عالم، ظریفهای لطیف در شرح آب جوئی صورت پرستانه مرغابی است. مردی از دیوانهای (که در این موضع، البته اوج عاقلی است) سؤال میکند فلسفه وجود عالم با آنکه خیال اندر خیال است، چیست؟جواب دیوانه، عالی است. عالم چون قطرهای آب است که هم هست و هم نیست. چون به قطره بنگری؛ شفاف و پرنگار ولی سست و ناپایدار است. حتی سختترین شیء عالم همچو آهن نیز چون بر بنیاد آب قرار دارد سست است و ناماندگار. محتمل عطار در این موضع، نظر به آیه شریفه «من الماء کل شی حی» قرآن دارد بدون آنکه بدان تصریح کند: هیچ چیزی نیست ز آهن سختتر هم بنا بر آب دارد در نگر کبک، مرغ بهانهجوی بعدی است. سرخمنقاری شفقگون که پیوسته در معادن و کانها همنشین گوهر و جوهر است. عاشق پاک باخته گوهر که به آتش عاشقی گداخته میشود. گوهرپرستی که به تعبیر خود پای در گِل گوهر دارد. فلذا تاب ره سپردن به سوی حضرت سیمرغ را ندارد. هدهد خروش برمیآورد: ای بیگهر چگونه به سنگی رنگآلود دل خوش کردهای. گوهر، چیزی جزء سنگ رنگآلوده نیست. دل از آن بر کن و رو به بیرنگی آر. حکایتی، شرح این نکته نغز است باز. نگین انگشتری سلیمان که عالم را بدو مینمایاند. نمایاندش که عالم در صورت خویش جزء رنگ و زرق نیست. پس نبوت را برگزید که بنده حق باشد نه سلطان عالم. هدهد، کبک را بر بنیاد این مثال به دل کندن از گوهر میخواند. دل ز گوهر بر کن ای گوهرطلب جوهری را باش دایم در طلب هما مرغ دیگر این بزم است، همایون فرّی که همّت بلند دارد و عزتبخش جمشید و فریدون. ستیزنده با نفس خویش که سایهپروردِ شاهان گشته و قدرتمداران عالم را ظلّ پرخویش نشانده. پس مغرور و شیفته از این سلطانپروری، دادِ سخن میدهد سیمرغ چگونه میتواند یار من باشد؟ منی که خسرو مینشانم و شاه میپرورم. هدهد بیزار از این نخوت بیحد، هما را مغروری مینامد که گرچه خسرو نشان است اما خسروان مبعوث و برنشانده در معرض زوالاند. هما در طول زمان، خسرو مینشاند اما زمان در تداوم خود، این شاهی را میستاند و هما را توانی بر باز داشتن زمان نیست؟ حکایتی دیگر این معنا را روشن میکند. شخصی سلطان محمود را به خواب میبیند و میپرسد حالت و روزت چگونه است ای سلطان نیکو روزگار؟ محمود به تندی پاسخ میدهد اینجا چه جای سلطانی است. آنچه از سلطانی میپنداشتم پنداری غلط بود. اینک در این سرای دریافتهام که سلطانی هستی تنها حق را سزاست. من پریشانم نه شاهنشاه. پادشاهی، خداوند را سزاست. هدهد با بیان این حکایت، خسرونشانی همای را کاملاً بیاعتبار میخواند. مرغ دیگر باز است. مرغی همنشین شاهان و مستقر بر دستان شکارجوی آنان که تمامی شوق حیات خویش را بنشستن بر دست شهریاران میداند. وی بهانه میآورد چون جایگاهم بر دست شاه است و همدم و ندیم اویم چرا روی در طریقِ بینهایتِ بیابان نهم و دریافتن سیمرغ بکوشم؟ هدهد، باز را صورتپرستی میخواند که از سیرت بازمانده، ظاهرگرایی ز باطن دور مانده. پس اندرزش میدهد که سلطان حقیقی عالم سیمرغ است. بیهمتایی که شاهی تنها او را سزد و بس. پند اخلاقی مکنون در ظهر و بطن این حکایت زیباست. باید که از پادشاهان این جهان دوری کنی، از قدرتمداران و قدرتپرستان. زیرا حال آنها ثبات و دوام نداشته بل در تلون و تغییر است به ویژه کسانی که بدانها نزدیکترند بیشتر در خطرند زیرا حال شاهان و قدرتمداران چون آتشی است که میسوزاند پس دوری از آنان شرط عقل است و احتیاط و شرح این معنا در حکایتی دگر: پادشاهی، غلامی سیمبر داشت و عاشق بر او. این شاه چون میخواست تمرین تیرانداختن کند بر سر غلام، سیبی میگذاشت و بر آن میزد. از دیدگاه غلامان دیگر، این مرتبتی عظیم بود اما غلام، غمناک بود و روی زرد. شخصی از او پرسید با اینکه در چشم شاه چنین مقربی چرا به جای صورت گلگون، رویی زرد داری؟ غلام گفت: این شاه، سیبی بر سر من مینهد و نشانه میرود اگر به هدف خورد او را بختیار میدانند و ماهر و اگر نخورد و مرا آسیب رساند میگویند غلامی که هیچ بود از دست رفت فلذا من ماندهام مغروق دریای درد و غم، مغموم از بیاعتباریام اگر آسیبی خورم و بر بیقدریام که اگر شاه بر هدف زد، بزرگی او خوانده میشود، کنایه از بیاعتباری باز نزد شاهان: من میان این دو غم در پیچ پیچ بر چهام جان پر خطر، بر هیچ هیچ مرغ بعدی، بوتیمار است. دریاپرستی قربِ دریانشین که به قطره آبی از دریا دل خوش است و شیفته و شیدا در عشق دریا: چون منی را عشق دریا بس بود در سرم این شیوه سودا بس بود پس چرا غم و عشق دریا فرو گذارم و راه سیمرغ پیش گیرم؟ هدهد بوتیمار را آگاه میکند که دریا منقلبی است دائم در تغییر و تحویل. گه شور است و گاه تلخ، گاه آرام و گاه بیقرار. بستری دارد ناهموار و آشوبنده که شکننده کشتی بزرگان است و چه بسیار جانها که غرقه خود ساخته. بر این آشوبگرِ ناپدارِ جانستان، چگونه میتوان دل بست و از او امید وفاداری داشت؟ باز حکایتی دیگر، حکایتی بس لطیف که دریا را نیز شیدای روی دوست میداند: مردی از دریا میپرسد چرا رنگ کبود داری و این کبودی نشان از کدام ماتم دارد؟ دریا پاسخ میدهد چون ناتوانم رنگ کبود به تن کردهام زیرا میدانم مرد میدان او نیستم. گرچه دریایم اما خشک لبم و گرچه فرو نشاننده آتشم اما از آتش عشق در جوش و خروشم. کاش میشد از قطره کوثرِ او آبی نوشم و جان جاودان یابم. کوف که همان جغد است مرغ بهانهجوی بعدی است. خرابجویی خرابهگزین و ویرانهپرست که سر در پی گنج ویرانهها و عشق بدان دارد: عشق گنجم در خرابی ره نمود سوی گنجم جز خرابی ره نبود هدهد متحیّر از این نوع عاشقی، عشق زر را کافری میداند و دلیل بیّن میآورد که هر که عشق خود را گنج و زر قرار داد بتپرستی آزرگون است (پدر ابراهیم) یا گوسالهپرستی سامری نسب. و باز حکایتی در شرح این معنا: مردی پدر خود را که حقهای زر در جایی پنهان کرده بود به خواب دید. پرسید پدر چرا صورتت چون موش گشته و چشمانت پر آب؟ پدر پاسخ داد موشی در محل زر پنهان کردهام میگردد و اگر صورتی چون موش یافتهام از این روست که دائم در پی زر بودهام. صعوه، پرندهای گنجشگ مانند از ضعف و رنجوری خود مینالد، مرغکی حیران و فرتوت که خود را موسایی صاحب زور و توانمند نمیبیند و به یک عبارت نه توانی دارد که سفر کند و نه پر و بالی که بپرد. یار را چون یوسف در چاه میجوید و اگر او را بیابد دل خوشی دارد. هدهد او را سالوسی فریبکار میخواند که میل یوسف دارد اما مردِ یافتنِ یوسف نیست. اگر عاشق است باید که مرد طریق باشد نه صرفاً آرزومند آن. بیان یوسف و یعقوب، رنگ حکایت این ماجرا را تعیین میکند: یعقوب از فراق یوسف، دائم نام او بر زبان میآورد. جبرئیل نازل شد و فرمود: اگر باز بر زبان، نام یوسف آوری نامت از نام انبیاء و مرسلین پاک خواهد شد، یعقوب نام یوسف را بر جان حک کرد و دیگر بر زبان نیاورد. تا اینکه شبی در خواب یوسفش را دید. خواست دلبندش را صدا زند اما گفته جبرئیل یه یادش آمد لاجرم آهی از ژرفای دل برآورد. چون از خواب برخاست جبرئیل نزدش آمد و فرمود: در خواب یوسف را صدا نزدی و به جای آن آهی از دل برکشیدی. میدانیم که منظور تو از آن آه چه بود. توبه شکستی یعقوب، زیرا گرچه نام یوسف به زبان نیاوردی اما آهت همان نام بود. کنایه به صعوه که ای خود را یعقوب خوانده، با یعقوب چنین کردند با تو که از یعقوب و یوسف به سالوس دم میزنی چه میکنند؟ بعد از آنان مرغان دیگر سر به سر عذرها گفتند مشتی بیخبر عطار از بیان تفصیلیِ عذر و بهانههای دیگرِ مرغان خود را معذور میدارد. لیک تأکید میکند سیمرغطلبی و حرکت در قرب به او، مرد میخواهد و جانفشانانی جان بر کف. با این وجود مرغان از هدهد میخواهند از سیمرغ بگوید، او را با جانشان آشنا سازد، نسبتشان با سیمرغ را تبیین کند شاید این چنین، رغبت و شوق یابند در بار یافتن به بارگاه بیمثال او. مرغان در پی ادراک فلسفه جانفشانی خویشاند و نه کاهلانی عافیتطلب. چنین عرصهای، اوج بلند ماجراست. هدهد باید چنان سخن گوید و چنان سیمرغ را بر جان این بهانهجویان ناباور بنشاند که همه دست از جان شسته، طی طریق رفتن به سوی حضرت یار آغازند. داستان شیخ صنعان از این منظر قابل تحلیل است گرچه عطار پس از بیان حکایت شیخ، حکایاتی کوتاه دارد اما کاملاً روشن است که عطار برای اوج ماجرای حرکت مرغان، داستان شیخ صنعان را حجت بیّن کلام خویش قرار داده است. اما چرا؟ زیرا هدهد میداند نخستین کلام، آن هم در جمع مرغانی که طالب چرایی حرکت به سوی سیمرغاند در اصل آخرین کلام خواهد بود. مرغان گرچه بهانه میآورند اما در نهاد زلال خویش، خود را محتاج وجود و حضور سلطانی مطلق میدانند که پادشاهشان باشد و حیاتشان را نور و سُرور بخشد فلذا در برزخ میان این فقر و نیاز از یک سو و رنج و شداد از دیگر سو، به دنبال انگیزهای هستند که آنان را از سکون به حرکت و از قعود به قیام راند و تمامی توشه و توانِ راهِ بس سخت و صعبِ طریقشان باشد. پس نوع هدایت هدهد، بسیار تعیینکننده است. اگر نتواند مرغان را انگیزه دهد و جانشان را به نور این پیمودن منور سازد، اگر از برکت و رحمت وجود سیمرغ آگاهشان نسازد و شهد حظوظ بیمثال او را در جانشان نریزد، مطلقاً امکان و امیدی برای ره سپردن به قاف سیمرغ نیست. پس هدهد از عشق میگوید همان جوهر بس گرانبهای جاری در بطن و متن داستان شیخ صنعان اما نه صرفاً بیان شیرینیها و لذت وصالی که در عشق منزل دارد بل از فتنهانگیزیهای بس حیرانکننده و حیرتفزای عشق. استناد و اتکای به داستان شیخ صنعان، اشاره به قدرتِ عشق در ایصالِ به یار نیست بلکه در عین تأمل و توجّه به آن، تذکاری عظیم در فتانی و فتنهانگیزی عشق است که اگر به دستِ مرادی آگاه، واقف به اسرار و عارف به رموز دل، سپرده نشود به ضدخویش بدل میگردد. نظر بر این است عطار با بیان داستان شیخ صنعان، هم از عشق به عنوان تنها طریق وصل به یار سخن میگوید، هم از فتنهانگیزیهایی که در جان عشق پنهان است. بر این اساس، رویکرد عطار به عشق چون داستان لیلی و مجنون یا ویس و رامین نیست که یک سره عاشقی کردن است، بلکه تبیین ماهیت عشق است واقتضائات بس غریب و شگفت و غیرقابل انتظار آن: چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد ابتدای بیان هدهد تبیین مقام بیمثال عشق است. هر که را در عشق چشمی باز شد پای کوبان آمد و جانباز شد پس هدهد از جایگاه سیمرغ میگوید که تمام هستی، ظل اوست و وجود بواسطه این ظلیت پدیدار و نمودار است. نکات بسیار بلندی که عطار در باب سیمرغ و نسبت او با وجود از یک سو و عشق از دیگر سو بیان میدارد قلهای از قلل مرتفع عرفان نظری ماست. هم اشاره به هستی معقول و اینکه جهان سایهای از آن هستی معقول است: هر چه این جا سایه پیدا شود اول آن چیز آشکار آن جا شود و هم تأکید بر این معنا که حقایق آن عالم آشکار نخواهد شد مگر آنکه دیده آدمی دیدهای سیمرغ بین شود. دیده سیمرغ بین گر نیستت دل چون آیینه منور نیستت
پس ضرورتاً باید از چشمخانه چشم سیمرغ به عالم نگریست و عاشق و طالب جمالش گشت اما مگر رؤیت و عشق به جمال او ممکن است؟ چون این امکان موجود نیست او خود از عالم، آیینهای ساخت و دل عاشق را اصل این آیینه قرار دارد. با جمالش عشق نتوانست باخت از کمال لطف خود آیینه ساخت هست از آیینه دل در دل نگر تا ببینی روی او در دل، مگر حکایت پادشاهی صاحب جمال که دقیقاً مبتنی بر مضمون همان روایت «أَنَّ لِلَّهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى سَبْعِینَ أَلْفَ حِجَابٍ مِنْ نُورٍ وَ ظُلْمَهٍ لَوْ کُشِفَتْ لَأَحْرَقَتْ سُبُحَاتُ وَجْهِهِ مَا دُونَهُ» پرداخت شده و البته در برانگیختگی مرغان بسیار مؤثر است و داستان اسکندر و ایاز و نیز ذکر هفت منزل، درحقیقت آغاز کردن معرفت به طریقت، با اتکای به حکایت شیخ صنعان است. بنابراین حکایت شیخ صنعان، طلیعه ره سپردن در طریق هفت منزل است. آنچه عطار از ابتدای منطقالطیر تا بدینجا بیان می کند همه مقدمه است. روشن ساختن ورودیه ماجرا است اصل ماجرا نیست. داستان منطقالطیر در اصل با شیخ صنعان آغاز میشود قصهای که در آغاز همه دشواریها، سختیها و تناقضات مطرح در جمع میان شریعت، طریقت و حقیقت را با خود دارد. بنابراین به نظر میرسد عطار بسیار هوشمندانه و دقیق عمل کرده است. در همان ابتدا زیرکانه سخن از امکان تناقض شریعت و طریقت گفته و سعی در تبیین نسبت شریعت با طریقت نموده لیک با گام سپردن به سوی عشق که همه رسواییها را مطلقاً برای شیخ به بار میآورد مجدد به شریعت باز میگردد تا روشن سازد شریعت قبل از عشق، نوعی بیخبری وعمل صرف است اما شریعت بعد از عشق در آغوش رسول گرامی غنودن است. تبیین دقیق نکته فوق از پاسخ هدهد به مرغانی که اندکی پیش از آغاز حکایت شیخ صنعان ، از او می خواهند چگونگی ره سپردن به بارگاه سیمرغ را بیان کند، آشکار می شود. این ابیات یکی از درخشانترین و تابناکترین فرازهای عشق در عرفان اسلامی است: هدهد رهبر چنین گفت آن زمان کانک عاشق شد نه اندیشد ز جان چون بترک جان بگوید عاشقی خواه زاهد باش خواهی فاسقی چون دل تو دشمن جان آمدست جان برافشان ره به پایان آمدست سد ره جانست، جان ایثار کن پس برافکن دیده و دیدار کن گر ترا گویند از ایمان برآی ور خطاب آید ترا کز جان برآی تو که باشی، این و آن را برفشان ترک ایمان گیر و جان را برفشان منکری گوید که این بس منکرست عشق گو از کفر و ایمان برترست عشق را با کفر و با ایمان چه کار عاشقان را لحظهای با جان چه کار عاشق آتش بر همه خرمن زند اره بر فرقش نهند او تن زند درد و خون دل بباید عشق را قصه مشکل بباید عشق را ساقیا خون جگر در جامکن گر نداری درد از ما وامکن عشق را دردی بباید پردهسوز گاه جان را پردهدر گه پردهدوز ذره عشق از همه آفاق به ذره درد از همه عشاق به عشق مغز کاینات آمد مدام لیک نبود عشق بیدردی تمام قدسیان را عشق هست و درد نیست درد را جز آدمی درخورد نیست هرکه را در عشق محکم شد قدم در گذشت از کفر و از اسلام هم عشق سوی فقر در بگشایدت فقر سوی کفر ره بنمایدت چون ترا این کفر وین ایمان نماند این تن تو گم شد و این جان نماند بعد از آن مردی شوی این کار را مرد باید این چنین اسرار را پای درنه همچو مردان و مترس درگذار از کفر و ایمان و مترس چند ترسی، دست از طفلی بدار بازشو چون شیرمردان پیش کار گر ترا صد عقبه ناگاه اوفتد باک نبود چون درین راه اوفتد و بعد از این زیباترین و عمیقترین شرح سوز و درد عشق و عاشقی ، عطار داستان شیخ صنعان را آغاز میکند: شیخ صنعان پیر عهد خویش بود در کمال از هرچه گویم بیش بود و………