متن سخنرانی محمدعلی حضرتیها در مراسم بزرگداشت دکتر اشراقی

تاریخ ایجاد : سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵ در مراسم بزرگداشت دکتر احسان اشراقی که روز دو‌شنبه ۱۸ بهمن‌ماه ۱۳۹۵ در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی برگزار شد، محمدعلی حضرتیها، مدیرکل سازمان میراث فرهنگی استان قزوین به ایراد سخنرانی پرداخت. متن سخنرانی ایشان بدین شرح است: عرض سلام و ادب و کسب اجازه از محضر […]

تاریخ ایجاد :

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵

IMG 4446در مراسم بزرگداشت دکتر احسان اشراقی که روز دو‌شنبه ۱۸ بهمن‌ماه ۱۳۹۵ در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی برگزار شد، محمدعلی حضرتیها، مدیرکل سازمان میراث فرهنگی استان قزوین به ایراد سخنرانی پرداخت.

متن سخنرانی ایشان بدین شرح است:
عرض سلام و ادب و کسب اجازه از محضر استادان بزرگوار عرض می‌کنم از ویژگی‌های دکتر اشراقی که دوستان فرمودند من به چند ویژگی ایشان اشاره می‌کنم:
نخست اینکه همواره معلم بودند و این معلمی در جان و سرشت‌شان است و گواهش دانشجویان ایشان هستند. دوم، جامعیت و بسیار دانایی ایشان که هم در علوم تربیتی و هم جغرافیا و هم ادبیات که به آن بسیار اشراف دارند و برخورداری از سخن‌سنجی و نکته‌سنجی و یکی از دلایل توفیق ایشان در کلاس داری همین جامعیت است. سومین ویژگی ایشان این که گزیده کار هستند. نسبت به زمانی که در اختیار داشتند، شاید آثارشان از نظر کمی زیاد نباشد ولی بی‌تردید متونی که انتخاب کرده‌اند برای تصحیح یا ترجمه و یا تألیفات بسیار مهم است.
ویژگی بعدی ایشان عشق به زادگاهشان که جناب آقای مسجد جامعی هم فرمودند. برای ما باشندگان سرزمین قزوین آنچه که از زوایای پنهان منطقه می‌دانیم بی‌تردید حاصل دانش دکتر اشراقی بوده است. من فرازی را تقدیم استاد می‌کنم:
… تو گشودی به فراسوی زمان پنجره‌ها
هر چه زنگار زدودی ز رخ خاطره‌‌ها
پا به پای تو گذر کردیم از مرز قرون
تا رسیدیم به این لحظه‏ی نایاب کنون
در پی گام تو هر فاصله را پیمودیم
در دل ناب ترین حادثه‌ها ما بودیم
یاد آن روز که شاپور در این دشت کبود
خسته و تنها از باره فرود آمده بود
در گریز از شب و شمشیر ، شب وحشت و شوم
در گریز از همه اهریمنی لشکر روم
بر در صومعه‏ی پیر ، پناهی می‌جست
تا بَرَد راه به فیروزی ، راهی می‌جست
شاید آن پیر تو بودی که پناهش دادی
تخت با بخت جوان ، گاه و کلاهش دادی
تا رسیدند پراکنده سواران از راه
تا دگر باره به نیکویی آراست سپاه
باز بر خصم شب‏اندیش شبیخون بردند
پرچم فتح از آن معرکه بیرون بردند
پس به فیروزی و فرخندگی‏اش چون برگشت
دست شاپور بر آورد دژی در این دشت
شاد شاپور بود نام نکو‌آیینش
گر چه خواندند از آن پس همگان قزوینش

با تو در حمله‏ی اعراب شکیب آوردیم
از بهشتی همه دوزخ زده سیب آوردیم
تازیانه اگر از تازی بد خو خوردیم
عاقبت سوخته دل ، باخته سر، ما بردیم
سر بر آوردیم ما از پی دو قرن سکوت
با لبی زمزمه گر، دستی در دست قنوت
دل سپردیم به خیزش‌های حق طلبی
مثل باران شهابی که ببارد به شبی
شب اهریمنی از آتش فریاد شکست
بت بیگانه تبر کوب شد، افتاد، شکست
بامداد آمد و یک کوچه هوای تازه
خانه در خانه غزل، شادی بی‌اندازه
شهر بالید چنان غنچه، گلی گشت، شکفت
خاک، پر آینه شد جز سخن عشق نگفت
حلقه زد گرد نگین کنگره‌ها ، بارو‌ها
در دل شهر روان آب حیات از جوها
بیت داوود سلیمان غزلی نیکو شد
که قدمگاه رضا– ضامن آن آهو- شد
رفت دریا، شده شهری صدف آن گهرش
دُرّ شهوار حسین است گرامی پسرش
شهر لبریز خدا و می و موسیقی و عشق
رونق مدرسه‌ها: مبحث تحقیقی و عشق
صوفیان : صافی و پیران و جوانان : سر مست
ما و تو گرم سماعی ز سر جان سر مست
خانقاه و گذر و مدرسه و بازارش
مسجد و میکده و ساقی مردم‌دارش
پاکدل، چاک گریبان، سحر آدینه
جمع در مسجد جمعه همه چون آیینه
شهر: یکپارچه بینش، دانش، آگاهی
به سوی کعبه‏ی عرفان همه از خود، راهی
ابن ماجه:“سنن” آور به احادیث صحیح
ابن فارس: سخن آور به “مقاییس” فصیح
غزل سانحه‏ی عشق، غزالی می‌خواند
تا فلک شیخ علک، گرم زلالی می‌راند
“نقض” اثبات خردورزی قزوینی شد
با دلیلی ز جلیلی دل و جان دینی شد
زکریای نگارنده‏ی آثار بلاد
در پژوهش روشی تازه بنیاد نهاد
رافعی عالم و علم و عملش تبیین کرد
نام دریای گهرزاد خودش “تدوین” کرد
آنکه کم گفت و “گزیده” به یقین مستوفی است
چون به تاریخ، قلمدار گزین مستوفی است
فاتح کشور تاریخ و ادب، خامه‏ی او
فتح “نزهتگه دلهاست” “ظفر نامه” او
شهر قزوین اگر آیینگی‌اش آیین شد
از دم پیر جوانمرد ، “جمال الدین” شد

دل ما با تو قدم زد همه جا را آزاد
“زرگران کوچه” و “درب ری” و “صاحب آباد”
“کوشک” و “سکه شریحان” ، گذر “دار قطن”
“صامغان” “راه چمان” بود همه سرو وچمن
مسجد جامع ما جامع خوبی‌ها بود
شعر نابی که پر از رایحه‏ی رویا بود
آسمان: آینه‏ی گنبد فیروزه‌ای‌اش
ردّی از رنگ خدا روی زمین پیدا بود
رمزی از دست دعا بود دو گلدسته‏ی او
که به افلاک از این خاک کهن بالا بود
از اجابت در و دیوار شبستان لبریز
با همه خشت و گل ماذنه هم آوا بود
گچبری‌های کتیبه سر دیوار بنفش
مثل یک رشته‏ی مروارید و دریا بود
پای آن حوض پر از آب گوارای قنات
دست بالا زده‏ی وقت وضو زیبا بود
هر که می‌رفت در او یک لغت نو می‌شد
مثل فرهنگ پر از تازگی معنا بود
هر کتیبه که به پیشانی دیوار نشست
پایه‏ی دانش تو شرحی از آن داد به دست

یاد شیرینی آن روز، مه نو آمد
دانشی مردم را ناصر و خسرو آمد
شهر را دید که از نور و صفا سرشار است
گرد آن باغ بهشتی است که بی‌دیوار است
دید مردان و زنان اهل دل و ایمانند
همه دانشور و صنعتگر و بازرگانند
عشق ، کالای روایی است که که می‌خواهندش
عقل، قانون شفایی است که می‌خواهندش

یادآن شب‌: شب پنهانی شوق دیدار
حسن صباح و خواجه علی دهدار
شب دعوت، شب هجرت، شب رفتن در مه
شب شورش، شب فریاد– ولی آهسته–
با تو رفتیم به همراه حسن تا الموت
قله‌هایش همه فریاد در این دشت سکوت
سرزمینی که به افسانه عجین شد خاکش
و به افسونگری مرد و زن چالاکش
دهن درّه‏ی ژرف و کمر کوه بلند
هر مکان خوف کمان و به کمین بیم کمند
آن عقابی که چکاد است نشیمنگاهش
بهمن مرگ فرو ریخت سر بد خواهش
قلعه‌اش راز شگفتی که نمی‌گردد فاش
کاش می‏شد که نمی‏گفت کسی، آه! ای کاش…!
“لمبسر”، “نویزر” و “اندج” و “ایلان” و “فلار”
“شیر کوه” و “شهرک”، “کشکدر” و“قسطین لار”

یاد روزی که اسیر شب تاتار شدیم
آسمان فاجعه بارید و گرفتار شدیم
شب تشویش گل و شایعه‏ی مرگ بهار
شب حاکم شدن زردی و سردی ، شب دار
شب آیینه و سنگ و شب سنگین شکست
شب شانه، شب خنجر، شب ننگین شکست
شب رم کردن آهو، شب دریدن گرگ
شب انبوه مصیبت، شب اندوه بزرگ
شب یلدای قساوت، سحر کوته گل
شب جلاد، شب مرگ، شب شوم مغول
شب پاییز، شب بارش یکریز تگرگ
شب پر پر شدن گل، شب افتادن برگ
با تو رفتیم در این شهر به دیدار عبید
عقل حیرت زده‏ی جرات گفتار عبید :
“وقت آن است دگر باره که می نوش کنیم
روزه و ورد و تراویح فراموش کنیم
پای کوبان ز در صو معه بیرون آییم
دست با شاهد سرمست در آغوش کنیم
سر چو گل در قدم لاله رخان اندازیم
جان فدای قد حوران قبا پوش کنیم
شیخکان گر به نصیحت هذیانی گویند
ما به یک جرعه زبان همه خاموش کنیم
چند روی ترش واعظ نا کس بینیم؟
چند بر قول پراکنده او گوش کنیم؟
جام زر بر کف این زال نه ، افسانه مخوان
تا به کی قصه‏ی کاووس و سیاوش کنیم ؟
لله الحمد که ما روزه به پایان بردیم
عید کردیم و ز دست رمضان جان بردیم “
رند آزاده‏ی بیدار دل زهد ستیز
که به یکباره فروهشت اساس پرهیز
با دل سبز و جسور از خط قرمز رد شد
فاش با شید شه و شحنه و شیخان بد شد
پرده از روی ریا ورزی و تزویر کشید
زشتی صورت سالوس به تصویر کشید
گرچه با گریه‏ی پنهانی او خندیدیم
چهره‏ی دیگر این زهد فروشان دیدیم

بگذاریم به وقت دگر این تلخی را
بچشیم این سخن مولوی بلخی را :
“ من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو“
بهتر آن است که از مثنوی آیم به غزل
کام با نام تو شیرین کنم ای کان عسل :
همه احسان تو ای پیر مغان اشراقی است
چشم مست تو در این میکده امشب ساقی است
به نگاهی تب بی تابی ما را بنشان
تب و بی‌تابی ما آینه‏ی مشتاقی است
از افق تا به افق در پی اشراق تواند
مهربان! جلوه‏ی مهر تو فرا آفاقی است
همه پندار تو، گفتار تو، رفتار تو نیک
مِهر، مُهر سندی از تو به نیک اخلاقی است
مثل تاریخ که در یاد زمان می‌ماند
نام نیکو و بلند تو همیشه باقی است